داستانی كه می خوام براتون تعریف كنم كاملا واقعی هست و برای خود من اتفاق افتاده . من در یكی از شركتهای دولتی كار می كنم كه تو اداره یك منشی خیلی خوشكل كار می كنه . یادمه اولین باری كه دیده بودمش اصلا خجالت می كشیدم تو روش نیگا كنم دیگه چه برسه به اینكه… درباره ش فكر كنم . همون ابتدا درباره ش تحقیق كردم بچه ها گفتن كه طلاق گرفته و الان با پدر و مادرش زندگی می كنه . بدجوری تو راگوزم خورده بود . واقعا دوستش داشتم و همش به اون فكر می كردم . مدتها بود تو كفش بودم تا اینكه یه روز بهم زنگ و گفت چند تا عكس منظره می خواد كه پروژه خودش رو تزئین كنه . منم هر چی عكس منظره و گل و گیاه داشتم جمع كردم و گذاشتم كه بهش بدم یه دفعه یه فكر عجیبی به سرم زد دو تا عكس سكسی خیلی قشنگ رو انتخاب كردم و گذاشتم لای اون عكسها . و همه عكسها رو باهم گذاشتم روی یك دیسكت و بهش دادم . هر چند سعی كردم خودم رو عادی نشون بدم نتونستم خیلی ترسیده بودم
روز بعد اول صبح به بهانه یك كار اداری رفتم اتاقش و بهش سلام كردم اونم خیلی عادی جواب سلام منو داد نمی دونستم عكسها رو دیده یا نه منم سئوال نكردم یعنی نمی شد سئوال كنم . چند روز گذشت و هیچ حرفی از اون عكسها نزد منم موضوع رو فراموش كردم تا اینكه نزدیكهای ظهر دوباره بهم زنگ و گفت كه درباره یه موضوعی می خواد مقاله تهیه می كنه و از من خواهش كرد كه تو اینترنت براش بگردم و پیدا كنم . منم سریع ده دوازده تا مقاله پیدا كردم مرتبشون كردم و بهش دادم خیلی از من تشكر كرد . كم كم بهش نزدیك شدم و روز به روز بیشتر باهم حرف می زدیم . روزی سه چهار بار می رفتم تو اتاقش یا بهش تلفن می كردم و باهاش حرف میزدم . خیلی دلم می خواست بدونم چرا از شوهرش جدا شده ولی می ترسیدم بپرسم.
مدتها گذشت تا اینكه یك روز یكی از بچه ها اداره اومد بهم گفتم كه كیوان همه می دونن تو با این خانم رابطه داری و می بینن كه هر روز چند بار می ری پیشش منم خودم رو زدم به اون راه و گفتم من با هیچكس رابطه ای ندارم . بعد از اینكه فهمیدم همه چیز رو می دونه بهش گفتم ببین من فقط با این خانم حرف می زنم همین . بعضی وقتا كه دلم می گیره زنگ می زنم باهاش صحبت می كنم . گفت می خوام یه چیزی بهت بگم ولی قول بده به كسی نگی منم گفتم باشه نمی گم . گفت این خانم وقتی اومد تو این اداره متاهل بود ولی با یكی از كارمندهای اینجا رابطه نامشروع داشته وقتی هم كه شوهرش فهمید اونو طلاق داد . بعد از طلاقش هم چند بار گفتن كه با مردها رابطه داره . من كه اصلا حرفهاش رو باور نمی كردم بهش گفتم اینها همش دروغه اون خانم خیلی پاك و محجوب هست و اینها همش شایعه هست . من نمی دونم چرا از شوهرش طلاق گرفته ولی می دونم كه اینكاره نیست . گفت تو خیلی ساده هستی و همه چیز رو با چشم خودت می بینی بعدش گفت اصلا یه چیزی خودت یه روز كه اینجا خلوت شد برو تو اتاقش و در رو قفل كنم ببین اون چیكار می كنه . آن شب تا نصفه های شب همش به این فكر می كردم كه آیا اون واقعا
روز بعد تصمیم گرفته بودم كه بهش تلفن كنم و همه چیز رو بهش بگم . اول صبح بهش تلفن كردم و گفتم می خوام درباره یه موضوع مهمی باهات صحبت كنم گفت خوب بگو گفتم تلفنی نمیشه وقتی اداره خلوت شد و رئیس رفته تو اداره نبود می یام اتاقت و بهت می گم گفت باشه . نزدیكهای ظهر بود بهم زنگ و گفت رئیس نیست می تونی بیای منم سریع بلند شدم رفتم تو اتاقش و در رو قفل كردم . بهم گفت چرا در رو قفل كردی ؟ گفتم نمی خوام وسط حرفها كسی بیاد داخل . تو چرا از شوهرت جدا شدی ؟ گفت همینو می خواستی بپرسی از صبح تا حالا دلم هزار راه رفت گفتم آره همینو می خواستم بپرسم . گفت شوهرم معتاد بود و هر كاری كردم ترك نمی كرد . گفتم تو خواستی ازش جدا بشی یا اون خواست گفت نه من خواستم . وسط حرفهاش بلند شدم و رفتم روی میز پیشش نشستم دستم رو گذاشتم روی سرش و آروم صورتش رو بوسیدم یه دفعه دلم ریخت ولی اون هیچ عكس العملی نشون نداد . منم پر رو شدم و دوباره بوسش كردم . خودش رو عقب كشید و گفت خوب دیگه بلند شو برو الان همه می فهمن تو اینجا هستی گفتم خوب بفهمن . بلند شد در رو باز كرد منم مجبور شدم برم بیرون .