با تمام وجود لب رو به لبش گره زدم. لحظاتی خالی از هر چیزی شدم. به خودم گفتم:«خدایا اگه این زندگیه این همه مدت رو من داشتم چی کار میکردم؟ غیر ممکن ترین چیز از زندگی که تصورش میکردم به واقعیت تبدیل شده بود.»
روی پاهاش نشستم و با موهای سیاهش بازی کردم، اونم ته ریش منو نوازش میکرد، هردو محو همدیگه بودیم. با صدا زدن های مکرر عمو از رو پاهاش بلند شدم.
گفتم:«فردا می بینمت؟»
بعد از رفتنشون رو تختم دراز کشیدم و دوباره غرق در گذشته شدم: ورود من به بدن آراز باعث درد شدیدی شد که از تغییر چهره اش میشد به راحتی فهمید.
«آراز اگه اذیت میشی ادامه ندم.»
«نه پاشا. همین که میبینم تو داری لذت میبری برام کافیه تا بتونم درد رو تحمل کنم.»
«ای جانم. قربونت برم.»
«جان دلم.»
چند بار عقب جلو کردم و خم شدم تا از لباهای آراز محروم نشم؛ بعد از چند لحظه احساس کردم که دارم به اوج لذت میرسم، سریع بیرون کشیدم و بعد درآوردن کاندوم آلت هر دومون رو دستم گرفتم و عقب جلو کردم. با اختلاف کمی از هم، هردومون خالی شدیم. بی جون کنارش دراز کشیدم و دوباره مشغول بوسیدنش شدم.
تصوراتم از رابطمون اونقدر واضح بود که با چند بار عقب جلو کردن دستم رو التم خالی شدم، بعد از تمیز کردن خودم روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم.
با صدای گوشیم از جام بلند شدم؛ بازش کردم، سهند وویس فرستاده بود. وویس رو باز کردم با صدای گرفته درخواست کرد صبح ببینمش. براش فرستادم:«چیزی شده سهند؟»
«فردا بهت میگم.»