نیمه شب بود وبازهم بی خوابی زده بودبه سرم.شاید یکم قدم زدن تو پارک کمکم کنه.دی ماه بود وبه قول اخوان ثالث سورت سرمای دی بیدادها میکرد.لباس گرم پوشیدم وزدم به خیابون وبه سمت پارک رفتم. تهران نیمه شب هم نسبتا شلوغه. تو پارک هم شلوغه معتادهابعضی خمار وبعضی نعشه همه جای پارک هستند.به راهم ادامه میدم و تو پارک قدم میزنم. سروصدایی در نقطه تاریک پارک توجه جلب کرد.چند تا نعشه مزاحم یه دختر شدند.معتادان کنار میزنم ودخترک از اونجا بیرون میبرم.دختری معصوم زیبا که شاید ۱۶ یا۱۷ سالش باشه(اسمت چیه)(مژده)(چندسالته)(۱۶)(اینجا چیکار میکنی این موقع شب)(جایی برای رفتن ندارم)بعد صحبت را عوض میکند(یکم به من پول میدی)(بهت پول میدم ولی بگوخونت کجاست تاببرمت خونه این موقع شب بیرون نمون)(گفتم که جایی ندارم برم)(پدرومادرت کجان)(مادرم که مرده پدرم هم معلوم نیست توکدوم جوب خمار افتاده)(پول برای مواد میخوای)(من معتاد نیستم)(امشب کجا میمونی هوا خیلی سرده)(نمیدونم)(چرا خوابگاه نمیری)(خوابگاه مشکلات خودشو داره که نمی ارزه برم)(مثلا)(منو میبرن پیش عمه ام چون ۱۸ سالم نشده)(مگه عمه ات چشه)(ولم کن پول نمیدی نده)بی تفاوت از من دور میشه.(صبرکن بیا بهت پول بدم)(پولت نمی خوام)به راهم ادامه میدم واز پارک خارج میشم.یک ماشین مدل بالا توخیابون درحال گشت زنیه ودوجوان باصدای ظبط بالا داخل ماشین.ماشین کمی دورتر ازمن وامیسته ومتلک پرانی شروع میشه.به به خانوم کوچولو بیابرسونمت.بیاببرمت یه جای خوب.کمی نزدیک تر میشم.بله اونا مژده رانشانه گرفته اند.میرم جلو.مرتیکه گم شو تاگوشتو نبریدم بزارم کف دستت.بعداز چندتا فحش پرونی متقابل دور میشوند.(تو منو تعقیب میکنی)(من اتفاقی از اینجا رد میشدم)(خوب دمت گرم حالابرو)(اپارتمان من چندتاخیابون بالاتره اگه بخوای میتونی شبو پیش من بمونی)(دیگه چی میخوای شب بامن چیکارکنی)(ببین مژده من یه خواهر هم سن تو دارم توشهرستان توهم مثل خواهرمن من قصدبدی ندارم فقط میخوام کمکت کنم.ببین این عکس خواهرمن)بعد عکس رواز گوشی نشونش میدم(ببین این کارت دانشجویی من من دانشجوی پزشکی هستم اینم اسمم.اگه کاری کردم میتونی بری دانشگاهم بگی اخراجم کنن من فقط میخوام امشب از سرما یخ نزنی)بعداز کمی صحبت راضی شد همراهم به خونه بیاد
وقتی به سمت خونه میرفتیم ازش چیزی نپرسیدم شاید ناراحت بشه.اگه وقتی خوابم از وسایلم بدزده چی.اون اینکار نمیکنه اگه هم کرد خوب شاید نیاز داشته.به خونم رسیدم باتردید وارد خونم شد.ولی بعداز چند دقیقه انگار یکم اعتمادکرد وکاپشن کهنه شو دراورد.وکنار شوفاژ نشست.(تنها زندگی میکنی)(اره من اینجا دانشجو هستم)من به سمت اشپزخونه میرم(یکم باقالی پلو از شام مونده برات گرم میکنم)(باقالی پلو؟)(اره من اشپزیم درحد لیگ قهرمانان اروپا خوبه)لبخند کوچکی تولباش ظاهرمیشه.(اهان راستی یک دست ازلباس از خواهرم اینجا جامونده اگه میخوای بروبپوش)(نه نمی خوام)(تعارف نکن خواهرم تقریبا ازنظر قدوقواره شبیه تویه)(نه نمی خوام)(باشه میل خودته)غذاگرم شد وسفره کاملی براش انداختم.ساعت تقریبا یک ونیم شب بود.به اتاق رفتم تاراحت غذاش بخوره.(واست یه تشک وپتو کنار شوفاژ میندازم بازکن بخواب)(باشه مرسی برای غذا)(نوش جونت!)من کمی دورتر از اون جاانداختم وخوابیدم.وقتی همه جا تاریک شد روسریش باز کرد وازخستگی بیهوش روی تشک افتاد.صبح فردا جمعه بود ومن زودتر از مژده بیدارشدم ورفتم نون تازه خریدم وصبحانه کاملی درست کردم.مژده بازهم خواب بود.خوشحال بودم که به من اعتمادکرده بود وباخیال راحت خوابیده بود.ساعت تقریبا نه ونیم بود که هراسان از خواب بلندشد وخودشو جمع وجور کرد.(صبح بخیر خانومی)(صبح بخیر)(خوب خوابیدی)(اره)(پاشو صبحانه بخور)بلندشد وبعد شستن دست وروش سرسفره اومد ومشغول شد.(این چه مرباییه)(مربا انجیره ننه جونم مخصوص برای من درست کرده)(ننه جون؟؟)(مادربزرگم).(امروز بهتره بری حموم)(یعنی من بومیدم)(منظورم این نبود دخترجون برای اینکه بدنت حال بیاد)(لباس وحوله ندارم)(برات میخرم)اونروزهم گذشت.(من فردا میرم دانشگاه یه سر بزنم چندروز هم امتحان دارم.اگه بخوای میتونی اینجابمونی من که تنهام توهم هم صحبتم میشی)(به جاش ازمن چی میخوای)(هیچی)(اگه بخوای میتونی بامن بخوابی من مشکلی ندارم)(دیگه این حرف نزن بهم برمیخوره ها)سکوت کرد.دی گذشت بهمن گذشت واسفندرسید.مژده دیگه بامن کاملا صمیمی شده بود وهرروز خوشحال تر وشاداب تر میشد.شخصیت بامزه وشوخ طبعی داشت که زیرمشکلات له شده بود.یه روز گفت:(کم کم عید نزدیک میشه من هم بیش تراز این نمیتونم مزاحم توبشم هواهم دیگه به سردی قبل نیست به خاطر کمک هات ممنونم کاش میشدجبران کنم ولی چیزی ندارم که بهت بدم فقط میتونم بگم خداهرچی میخوای بهت بده.)من مخالفت کردم ومتقاعدش کردم که هنوز نره تافکر مناسبی براش بکنم.ولی یه روز که خونه نبودم بی خبر وفقط بایه نامه خداحافظی کرده بود ورفته بود.ومن بعدرفتن اون به زندگی قبل اون برنگشتم فقط فکرم پیش اون بود شاید بارفتنش قلبم راهم برد.چندماه گذشت ومن زندگیم سیاه شده بود وتمرکزم از دست رفته بود ومرتبا تودرس ها عقب میوفتادم.پارک های اطراف گشتم ولی اثری ازاون نبود.تااین که یک روز وقتی داخل اتوبوس بودم کنار خیابون دیدمش.سریع اتوبوس نگه داشتم وطرف اون دویدم