نفهمیدم که به چه بهونهای علیرضا و دو تا از دوستاش رو فرستادن جایی. فقط متوجه شدم که تا صبح طول میکشه تا برگردن. ته مونده مهمونها هم رفتن. علیرضا به هوای اینکه من هستم، با خیال راحت ساناز رو گذاشت توی خونه آرشام و رفت. تازه متوجه شدم که چرا آرشام من رو دعوت کرد. فقط اینطوری میتونست تو شب تولدش با ساناز تنها باشه. شاید ساناز اینطوری میخواست بهش هدیه جشن تولدش رو بده. من هم عامل اصلی عملی شدن نقشهشون بودم. اما بیشترین چیزی که ذهن من رو مشغول کرده بود، ذهنیت ساناز نسبت به من بود. اگه آرشام بهش واقعا گفته بود که من متوجه رابطهشون شدم اما به روی خودم نمیارم یا حتی لذت میبرم، چه فکری درباره من میکرد؟
خونه کامل خالی شد. توی سالن نشسته بودم و غرق افکار عجیبم بودم. نفهمیدم ساناز کجا رفت. اما یکهو آرشام کنارم نشست. دستش رو گذاشت روی زانوی من و گفت: «تو هم دوست داری بکنیش؟
از نگاه بُهت آور من خندهاش گرفت و گفت: «جدی میگم. امشب اینقدر حشری شده که حتی حاضره به تو هم بده. فکر کردی این همه مدت فقط تو توی کفش بودی؟ فکر کردی این چند سال نفهمیده که همیشه به کُس و کونش نگاه میکنی؟ اگه میخوای بکنیش، کامل لُخت شو و نیم ساعت دیگه بیا تو اتاق من. نگران نباش، همونقدر که تو کف کُس و کون خواهرت هستی، اونم همیشه تو فکر کیر تو بوده و هست. حیفه از همچین کُس تنگی بگذری. تو عمرم کُس به تنگی کُس خواهرت ندیدم.»
آرشام یک بطری شراب به دست من داد و گفت: «این رو بخور و بعد تصمیم بگیر.»
بعد از رفتن آرشام، شبیه آدمی بودم که از بلندی سقوط کرده. دلهره و استرس و هیجان نزدیک بود من رو بکشه. نکنه همه اینا نقشه بود تا من رو امتحان کنن؟ یا شاید آرشام راست میگفت. ساناز هم دوست داشت تا با من سکس کنه و دنبال یک شرایط مناسب بود. شاید آرشام یک بهونه باشه و هدف اصلی من باشم؟ من باید چیکار میکردم؟ کیرم بزرگ شد و تمام تصاویر سکسی که از ساناز داشتم، توی ذهنم تداعی شد. کُس ندیده نبودم و چند بار تجربه سکس با جندهها رو داشتم اما حتی یک درصد هم از نظر زیبایی و جذابیت، قابل مقایسه با ساناز نبودن. نصف بیشتر بطری شراب رو خوردم. بعد از نیم ساعت، جلوی در اتاق آرشام بودم. هنوز لباس تنم بود و مردد بودم که باید چیکار کنم. صدای نالههای سکسی ساناز تیر خلاص به مغز من بود. چند دقیقه به آه و اوه سکسی ساناز گوش دادم. بعد با سرعت لباسهام رو درآوردم و لُخت شدم. کیر بزرگ شدهام رو گرفتم توی مشتم. نفسم داشت بند میاومد و به مرز سکته رسیده بودم. در اتاق رو به آرومی باز کردم. آرشام به حالت داگی داشت توی کُس ساناز تلمبه میزد. صدای شالاپ شلوپ حرکت کیر آرشام توی کُس ساناز رو به وضوح میشنیدم. چند دقیقه گذشت و متوجه حضور من شدن. ساناز سرش رو چسبوند به بالشت و به حالت سجده شد. انگار روش نمیشد من رو نگاه کنه. آرشام کیرش رو از توی کُس ساناز درآورد و ایستاد. از روی میز عسلی کنار تخت، یک دونه کاندوم به سمت من گرفت و گفت: «تاخیریه