از در ورودی سالن پذیرایی که داخل میشم مونا توی سالن داره با آهنگی که نمیشناسم میرقصه. مونا هیکل ریز و میزه و جمع و جوری داره و من از ترکیب چیزهای کوچیکش واقعا خوشم میاد. پاهاش، روی فرش، کمر بالاتر دوروبر ارتفاع دسته ی مبل ها توی هوای سالن میچرخید. دست ها هوای بالاسرش رو به هم میریخت. هم زدن هوای اونجا با رقص. زنانگی دادن به اشیا. نشستم روی مبل. بقیه هم به مونا اضافه شدن. خم شدن توی لحظه های مختلف زندگی بهم یاد داده بود که همیشه باید برای لحظه ی مناسب و شناخت زمان حمله حوصله به خرج داد. ساعت ها ور زدن توی خونه. مهمونی ها. اینهارو نمیخواستم. رفتم توی آشپزخونه. آرام در یخچال رو باز کردم. به هرحال خونهی پدربزرگ بود. حق داشتیم همیشه یخچال رو ملک خودمون بدونیم. صدای ابی حالا میاومد از پشت دیوارهای خونه. تا قوطی های نامشخص توی یخچال میرسید.
در پس زمینهی حرف ها زیر کلمات منو بگا. بگیرم. یکاری باهام بکن. حرکت که کردم به سمتش متوجه گرمی دو چشم شدم. از توی اتاق روبهروی آشپزخونه. شوهرش چشم روب من مینداخت. من هم به سمت مونا رفتم ولی لیوان روی میز وسط آشپزخونه رو برداشتم و رفتم که آب بخورم.
حالا دور از چشم ها بودم. خیال خم کردن مونا روی همین میز. گاییدن کسش. خفه شدنش زیر کیرم. مونا تصورات من رو حس کرده بود. چشم هام چشم های وحشی پلنگ ها بود. بیا توی دام. بیا. حالا مونا نزدیک تر بود. از چشم ها پنهان بودیم. هوای بین من و اون غلیظ شده بود. حمله کردم.
چسبوندمش به سینک و لبشو کردم توی دهنم و دستم رفت روی کُسش
بال بال میزد. وقتی ولش کردم تمام تنش میلرزید. دستم که رفت تو کسش
کیرم چسبیده بود به پاهاش
کلفت. سیاه و خوابیده توی شرت. کسش گرم و کمی هم خیس شده بود.