اصلا امیدی نداشتم که بهم پا بده … ولی وقتی که خواستم از حرم برم بیرون و برای سلام به سمت حرم برگشتم دیدم که داره پشت سرم میاد… راستش ترسیده بودم به خاطر شرایط خاص حرم و شهر قم… ولی اتفاقی بود که افتاده بود دیگه… از حرم زدم بیرون و اومد خیابان آستانه و به طرف بازارچه شیخون رفتم و اون خانم هم پشت سرم… وقتی برگشتم و نگاه کوتاهی کردم دیدم اون دو نفر هم با فاصله دارن میان…, پیچیدم توی یکی از دالونهای بازارچه. که همه مغازه هاش اون موقع شب تعطبل بود… کمی صبر کردم دیدم اون خانم هم پیچید تو بازارچه… دیگه مطمعن شدم که داره میاد دنبالم… وایسادم تا بهم رسید و بهس گفتم : فقط تند تند راه بیا که بریم… به وسطای دالون رسیده بودم که اون دونفر. هم اومدن تو بازارچه… ما که دیگه شونه به شونه شده بودیم تندتر کردیم و تا از بازارچه بیرون زدیم به یه سواری که تو خط جمکران ایستاده بودم گفتم دربست… و سوار شدیم عقب ماشین دوتایی و به راننده گفتم: داداش گازش رو بگیر… اون دوتا بچه کونی هم رسیدن به ماشین و تا خواستن سوار بشن, راننده گفت: دربسته آقا و گاز ماشین رو گرفت… ازم مسیر خواست که بهش دادم و وقتی پشت سرم رو نگاه کردم یارو دو نفر هم دربستی دنبالمون بودن… به راننده که انصافا جووون باحال و دمش گرمی بود جریان رو گفتم و ازش خواستم که هر جوریه بپیچونه طرفها رو… اونم که بازم دمش هوااااارتا گرم با چندتا کوچه پس کوچه و خیابون دور زدن… یه جایی تو یه کوچه زد بغل و چراغهارو خاموش کرد … ماشین تعقیبی و اون طرفا رد شدن رفتن … خلاصه حسابی پیچوندیم و رفتیم سمت خونه… جالب اینجا بود که توی این فاصله حتی یک کلمه بین منو اون خانم هم رد و بدل نشد… فقط کنارم نشسته بود و چسبیده بود به من… منو راننده هم از هر دری گفتیم و فقط تنها سوالی که درباره این موضوع ازم پرسید: دوست دخترته…؟؟؟ که منم با گفتن آره و اینکه یاروها سمج شده بودن و از این حرفا… جوابش رو دادم و تا رسیدیم به خونه… پیاده که شدیم خیلی تعرف زدم به راننده که بفرما در خدمت باشیم و از این حرفا… که قبول نکرد و یه کرایه مشتی بهش دادم و رفت…
وارد خونه که شدیم و خانمی چادرش رو برداشت و با مانتو رو سری جلوم بود, و چهره و اندامش رو دیدم, تازه فهمیدم که چه لعبتی الکی الکی به تور ما خورده و خودمون خبر نداشتیم…
کمی استرس و ترس توی چهره اش بود که با تعارفات من و اینکه راحت باش و نگران نباش… نشست روی کاناپه… سیگاری تعارفش کردم که یکی برداشت و براش فندک زدم… یه کامی گرفتو بهش گفتم: اسمت چیه…؟؟؟ گفت: حوری… منم.گفتم: فرشادم…
یه دفعه گفت میتونم یه خواهش کنم؟؟ گفتم: بفرما… حتما…؟؟ گفت: حالم خوش نیست…!!! یه ذره جنس منس نداری…؟؟؟؟ تو دلم گفتم: ای خوار شانست رو گاییدم… طرف عملیه…!!!
گفتم آخه این وقت شب جنس از کجا جور کنم؟؟؟؟ نمیتونی تا صبح صبر کنی؟؟؟؟ که گفت حالم خیلی بده… اگه میشه جور کن… جبران میکنم…؟؟؟ خلاصه به یه ساقی که از قبل میشناختم و شماره داشتم ازش زنگ زدم … و با معطلی زیاد گوشی رو برداشت و با صدای خواب آلو گفت: الوووو … بلهههه؟ خودم رو معرفی کردم و با هزار عذر خواهی و خایه مالی و اینکه مهمون از شهرستان اومده و این حرفا راضیش کردم که جنس بیاره در خونه اما پولش رو بیشتر حساب میکنه و کرایه هم جا خودش…یه نیم مثقالی تریاک سفارش دادم… بعد از قطع گوشی, برق خوشحالی رو توی چشمای حوری دیدم… بهش گفتم اگه میخوای تا جنس برسه یه دوش بگیر…؟؟ که قبول کرد و حوله بهش دادم و روانه حمامش کردم… خودم هم رفتم بساط چایی و سنگ و سیخ رو الم کردم…
ساقی اومد و جنس رو داد و با هزارتا منت دو برابر پولم گرفت و رفت… که حوری هم از حمام اومد بیرون… بدون مانتو و رو سری و با موهای خیس و یه تیشرت گلبه ای رنگ و چسبون که به خاطر نمناکی بدنش ببشترم چسبیده بود به تنش و سوتینش رو هم نبسته بود و یه شلوار جین توی پاش, جلوم ایستاد و پرسید: آورد…؟؟ گفتم آره و همونجور جنس رو که گرفته بودم دادم دستش… وااااای خدای من…!!! “حوری” واقعا حوری بود… قد حدود ۱۶۵… اندام کشیده… سینه های سفت و برجسته… کمر باریک و باسن فوقالعاده خوش حالت و رونهای تو پر و در کل یه بدن کاملا گلدونی… اوووووففففف
بلافاصله تا جنس رو گرفت و از پلاستیکس درآورد, باور کنید نزدیک نصفش رو کند و گفت چایی داری؟؟؟ کهه گفتم: آره و راهنماییش کردم آشپزخونه و یه چایی واسش ریختم… اونم تریاک رو انداخت بالا و با چایی که توی نعلبکی ریخته بود سرکشید…
همینجور مات و مبهوت داشتم کارها و اندامه نازش رو نگاه میکردم که یهو نگام کرد و با یه خنده گفت: چیه … آدم ندیدی؟؟؟ گفتم والا دبدم ولی این مدلیش رو نهههه… آخه تو چراا انقد خوشگلی…؟؟؟؟ خندید و با اون چشمای قهوه ای روشن و لبهای قلوه و قرمزش یه عشوه نازی اومد که قند تو دلم آب شد…
گفتم: واست بساط چیدم…؟؟؟ جمعش کنم؟؟؟ گفت: تا اون بترکه تو معدم, یه دودی هم بگیریم…!! نشستیم دوتایی(جای همگی خالی) به دود گرفتن و بواش یواش سر حرف و درد و دلها و تعرف سرگذشتش … خلاصه کنم داستانش خیلی مفصل بود و به خاطر اختلاف شدید با شوهرش و خانواده خودش از خونه فرار کرده بود… حدودای ۲۵ سالی داشت… موقع تعریف هم نم نم اشک میریخت و به زیبایی چشماش اضافه میشد دوبرابر موقع گریه… واقعا دلم سوخت واسش…, جالب بود که هیچ ساکی و لباسی باهاش نبود و فقط یه کیف زنونه کوچیک که وسایلش توش بود… اما دستاش و گردنش پر بود از طلا و زیورآلات