Download complete video now!

زهرا با دست خودش فشار میده بکنم توش

0 views
0%

چند قطره اشک از چشمام روی کاغذ می‌ریزه و من مجبورم سومین کاغذ رو هم مچاله کنم. توی ده دقیقه‌ای که گذشت، برای سومین بار گوشیم زنگ خورد. این بار هم سیاوشه. با کاری که کرده، باز هم دلم می‌خواد جوابش رو بدم. با این حال اشکِ چشمم و بغضِ گلوم این اجازه رو بهم نمی‌ده‌. دیگه صبرم سر اومد. دلم رو زدم به دریا و جوابش رو دادم:
_سلام.
+خُب‌ سلام.
_چرا گوشی رو جواب نمی‌‌دی؟
+سیاوش! جواب بدم؟ احمق می‌دونی دو هفته هم از عقدت نگذشته؟ باز با این حال بهم زنگ می‌زنی؟
_ولی جواب دادی. پس بذار حرف بزنم.
+حرف؛ مگه حرفی هم باقی مونده؟ باز هم می‌خوای بلبل زبونی کنی؟ باز هم می‌خوای‌ منو خر کنی؟ هه کور خوندی، من اون بی‌عقل چند سال پیش نیستم! جوابت رو دادم تا بهت بگم دیگه زنگ نزنی بهم.
_عزیز دلم. دندون رو جیگر بذار حرفم رو بزنم دیگه. قربونت برم جواب‌ منو نمیدی؟
با صدای کرکننده‌ای جواب دادم: 《سیاوش من بچه نیستم، که بخوای عذابم بدی، به نظرت سه‌ سال برای عذاب دادنم کم نبود؟ دِ آخه لعنتی می‌فهمی‌ داری چیکار می‌کنی؟》
با آرامش همیشگی‌ای که داشت گفت: 《قربون صدای قشنگت بشم بیا تلگرام حرف می‌زنیم.》
+می‌خوای لاس بزنی یا حرف بزنی؟
_خانمم بیا تلگرام حرف می‌زنیم.
بدون خداحافظی قطع کردم. سیل اشک از چشمام روونه شده بود. همون چشمایی که براشون می‌مرد. همونایی که روزی هزار بار می‌گفت: 《دلارامم‌ میشه یه چی بگم.》
با دلبری همیشگیم می‌گفتم: 《جان دلم؟》
و اون در ادامه می‌گفت: 《قربون اون چشمات بشم. سگ چشمات پاچه‌م رو گرفته و ول نمی‌کنه.》
یادمه بعدش هر دو قهقهه می‌زدیم، و همونجا لبامون رو چفت لبای هم می‌کردیم.
حوصله چک کردن تلگرام رو نداشتم. قلبم مثل کاغذایی که چند دقیقه پیش مچاله‌شون کرده بودم، مچاله شده و به جای سطل زباله توی دریا افتاده بود. دریایی که هفته‌ی پیش با خانمش رفته بود. همونجایی که هرچی عکس گرفته بود برام فرستاد. یکی از عکس‌هاش دقیقاً با همون لباس چهارخونه‌ای بود که براش خریده بودم. حتی شلوارکی که موقع دلبری کردن ازم برام می‌پوشید و کفش آدیداس کرمی رنگی که باهم خریده بودیم رو پوشیده بود و لب ساحل می‌خندید. خانمش همونجا یه عکس یهویی ازش گرفته بود و سیاوش هم همون عکس رو برام فرستاده بود.
یادم رفته بود گوشیم رو روی بی‌صدا بذارم. اینترنتمم روشن بود و پشت سرهم اعلان میومد. حواس پرتیم باعث شده بود کلاً یادم بره سیاوش قراره پیام بده. برای همین چند‌تا فحش نثار روح اونی که پیام می‌داد کردم و رمز گوشیم‌ رو زدم.
با دیدن پس‌زمینه‌ی گوشیم، آه بود که از گلوم خارج می‌شد. به خودم که اومدم، دیدم ده دقیقه است زُل زدم به گوشیم. چندتا نفس عمیق کشیدم و صفحه‌ی تلگرامم رو باز کردم. تقریبا ۳۵ تا پیام از طرف سیاوش داشتم که آخرین پیامش “دلارام مُردی؟” بود.
پیام‌هاش رو باز نکردم. دلم نمی‌خواست با یه آدم متاهل صحبت کنم. با کسی که خانمش بهترین رفیقم بود. یا بهتره بگم من صمیمی‌ترین رفیق سمیرا بودم. هزاران بار دلم خواست بهش بگم سیاوش چه آدم کثیفیه ولی دلم نمی‌خواست‌ رابطه‌ش باهاش خراب بشه. شاید همین، بعداً باعث دردسرم می‌شد ولی الآن برای بیان کردن این موضوع با بهترین دوستم خیلی دیر شده بود. حتی خودم هم خیلی دیر متوجه این رابطه شدم. سمیرا چیزی از رابطه‌ی بین من و سیاوش نمی‌دونست. در موردش باهاش حرف نزده بودم. نمی‌دونم چی شد که سیاوش اون رو به من ترجیح داد.
دیگه حوصله‌ی نوشتن نداشتم. یا بهتره بگم حوصله‌ی پیدا کردن کلمات معادل رو نداشتم. تصمیمم رو گرفتم. گوشیم رو خاموش کردم تا بیشتر از روانم رو بهم نریزه.
یه دوش می‌تونست حالم رو بهتر کنه. لباسام رو از تنم در آوردم و به حموم رفتم. پس از پر شدن وان، خودم رو به دستای ظریف آبِ توی وان سپردم. چشمام رو بستم. همزمان با صدای آب، آهنگ “برا تُ” از “کریم شعری” رو زمزمه می‌کردم:
“آخرین تیکه پیتزام برا تُ”
به اینجای آهنگ که رسیدم غرق در خاطرات گذشته‌مون شدم. اولین قرار عاشقانه‌مون. درست آذرماه سه سال قبل، همون وقتی که سه ماه از دوستی‌مون می‌گذشت. پیتزا فروشیِ “عطر گل یاس”. یه جای دنج با یه اسم خاص. توی شهرمون هیچکس این اسما رو روی مغازه‌ش نمی‌ذاشت، ولی صاحب اون مغازه فرق داشت. یه پسر جوون قد بلند با چشمای درشت که توی زلزله‌ی بم خانوادش رو از دست داده بود. اسمش حیدر بود. یه بار ازش پرسیدم چرا اسم مغازه‌ش رو عطر گل یاس گذاشته؟
اون هم در جوابم یه لبخند زد و یه نگاه به دستای ظریفم کرد و گفت: 《دستات رو روی میز بذار تا ببینم.》

دستام رو روی میز گذاشتم و بهم گفت: 《دستات مثل دستای آبجیمه. آرزومه یه بار دیگه بتونم ببینمش.》
با توصیفاتی که حیدر از آبجیش کرده بود منم دلم می‌خواست اون رو ببینم. با حرفای حیدر قلبم به لرزه در اومده بود.
یادم اومد داشتم به آخرین تیکه‌ی پیتزام فکر می‌کردم. توی همون پیتزا فروشی‌ای که توی حیاطش کلبه‌های کوچیک چوبی داشت. ما هم یه کلبه دونفره رو انتخاب کرده بودیم و منتظر آماده شدن پیتزامون بودیم. صدای گیتاری که توی حیاط می‌نواختن، با ریتم صحبتای سیاوش هم‌خونی داشت. دستاش رو زیر چونه‌ش گذاشته بود و به چشمام نگاه می‌کرد.
دست راستم رو نزدیک صورتش بردم؛ خط نگاهش تغییر کرد و به دستم خیره شد.
دستم رو به ریشاش نزدیک کردم، خواستم نوازشش کنم که پیش‌دستی کرد و دستش رو از زیر چونه‌ش برداشت؛ دستم رو گرفت و به سمت لباش برد. چندتا بوسه ریز روش نشوند. انگشت اشاره‌م رو زیر دندونش گرفت و آروم میک زد. حالی به حالی شده بودم. حس کردن لباش روی دستم و میک زدن انگشتم، هوش از سرم پرونده بود. حواسم به اطراف نبود. با صدای خانمی که گفت “سفارش شماره ۲۶” به خودم اومدم. سیاوش رو صدا زدم و گفتم: 《حواست کجاست عزیزم، سفارشمون آماده‌س.》
توی این حال و هوا نبود. از سر میز بلند شد و سفارشمون رو آورد. چیزی که به جذابیت اونجا اضافه می‌کرد این بود که روی هر سفارش چند شاخه گلِ یاس طبیعی می‌ذاشتن. بدون دیدن محتویات سفارشمون، گل‌های یاس رو برداشتم و بو کردم. عطری دلنشین داشتن که حالم رو بهتر از قبل می‌کرد.
توی فاصله‌ای که من گل‌ها رو بو می‌کردم، سیاوش روی پیتزامون چند نوع سس ریخت و شروع به خوردن کردیم. به تیکه آخر پیتزا رسیدیم، همزمان با هم دستامون رو بهش رسوندیم و از دو طرف گرفتیم، چشمام رو مظلوم کردم و با لوندی گفتم: 《این مال من باشه.》
بعد هم پیتزا رو برداشتم و به سمت لبام بردم. اون هم گفت: 《آخرین تیکه‌ی پیتزام برا تو.》
با تموم شدن پیتزا و حساب کردن میز، با سیاوش به سمت حیدر رفتیم. اولین بار بود که همدیگه رو می‌دیدند، با این حال مثل دوستای قدیمی دست همدیگه رو فشار دادن. یکم پیش حیدر موندیم و بعد خداحافظی کردیم و دست تو دست هم به سمت پارک مثلثیِ نزدیک پیتزا فروشی رفتیم. یه جای آروم رو برای نشستن انتخاب کردیم.
انگشتای دست راستم رو توی دستش گرفته بود و باهاشون بازی می‌کرد. حس خوبی داشتم. جعبه‌ی کوچیکی رو از جیب شلوارش در آورد. جعبه رو به من داد و گفت: 《دلی کوچولوی من تولدت مبارک!》
جیغ کوچیکی کشیدم و گفتم: 《وای سیاوش فکر نمی‌کردم یادت مونده باشه!》
_مگه یه دلی کوچولو بیشتر دارم؟
جعبه رو باز کردم. با دیدن گردنبند توی جعبه، چشمام برق زد. گردنبند رو توی دستم گرفتم. اسمی رو که به لاتین روی گردنبند نوشته شده بود خوندم. اسم خودم بود. گردنبند رو از دستم گرفت. جلوش ایستادم و اون هم گردنبند رو به گردنم بست. پشت گردنبند خیلی ریز، جمله‌ی “دوست دارم” حک شده بود.
برگشتم و به آغوش مردونه‌ش پناه بردم. بوسه‌ی ریزی روی پیشونیم زد. سرم رو بالا بردم و لبام رو روی لباش گذاشتم بعد از جدا کردن لباش از لبام بهم گفت: 《پناه قلب منی دلارام.》
اولین قطره‌ی اشک از چشمام توی وان سقوط کرد. یادآوری گذشته برام خوشایند نبود و حالم رو بدتر می‌کرد. این‌ بار خودم رو به سردی آب سپردم. قلبم با سرد بودن آب، یخ می‌زد و برای چند ساعتی می‌تونستم با آرامش زندگی کنم. از اینکه نمی‌دونستم این آرامش چقدر موندگاره حس خوبی نداشتم.
شامپو بدنم رو برداشتم. لیفم رو مرطوب کردم، کمی شامپو روی بدنم ریختم و ملایم و دایره‌وار روی بدنم کشیدم. روی سینه‌هام رو آروم‌تر از بقیه بدنم کشیدم. لیف رو کنار گذاشتم و با دستام سینه‌هام رو مالیدم. دو طرف سینه‌هام رو گرفتم و به هم فشار دادم، نوک سینه‌هام رو با انگشت شست و اشاره‌م فشار دادم. الان فقط نیاز به ارضا شدن داشتم. یاد حرف هم‌دانشگاهیم‌ افتادم، همیشه می‌گفت که ارضا شدن با آب شیر خیلی بیشتر از ارضا شدن با دست بهم آرامش میده‌. آب رو کمی گرم کردم. فشارش رو زیاد کردم. پاهام رو بالا بردم. همزمان با برخورد آب با کُسم، سینه‌هام رو می‌مالیدم. نوک سینه‌ی سمت راستم رو فشار می‌دادم و با سینه‌ی سمت چپم بازی می‌کردم.
آب رو بستم. نمی‌خواستم سریع ارضا بشم. کمی شامپو روی موهام ریختم و موهام رو شُستم. بعد از مکث طولانی دیلدویی از توی کمد کوچیک توی حمام برداشتم و یه کاندوم روش کشیدم‌. مجدداً خودم رو به دستای آب سپردم و دیلدو رو توی دهنم فرو کردم. با یه دستم دیلدو رو توی دهنم فرو می‌کردم و با دست دیگه‌م سینه‌هام رو می‌مالیدم. حدوداً ده دقیقه‌ای گذشت. از این که ارضا نمی‌شدم عصبی شده بودم. دیلدو رو از دهنم بیرون آوردم و وان رو خالی کردم. بعد از خالی شدن آب وان‌، کف وان دراز کشیدم و دیلدو رو روی شیار‌ کُسم کشیدم. آبی که از کُسم میومد، روی دیلدو مالیده می‌شد. با اشتیاق دیلدو رو توی دهنم فرو کردم و شوری آب کُسم رو توی دهنم احساس کردم. با این کارم بیشتر از قبل نیاز پیدا کردم به فرو کردن دیلدو توی کُسم. روان کننده رو از کمدی که دیلدو رو برداشته بودم، برداشتم و یه مقداریش رو روی دیلدو ریختم و با فشار زیاد اون رو وارد واژنم کردم. با جلو و عقب کردن دیلدو توی کُسم به اوج نزدیک می‌شدم.
با هر بار بیرون کشیدن دیلدو و دوباره وارد کُسم کردن، آه و ناله می‌کردم. با صدای آه و ناله‌ام به شدت ارضا شدم و جیغ کوتاهی کشیدم. با لرزش پاهام، توی وان دَمَر شدم و دراز کشیدم. چشمام رو بستم. حدود پنج دقیقه‌ای گذشت تا به خودم اومدم و آب رو باز کردم.
بدنم رو شستم و حوله رو تنم کردم. از حموم بیرون اومدم و موهام رو سشوار کشیدم و دم اسبی بالای سرم بستم و بافتمشون. حتی بافته شده‌ش هم تا زیر باسنم می‌رسید. قوسی به کمرم دادم. پد آرایشی و کرم پودرم رو برداشتم و روی صورتم کشیدم. خط چشم کشیدم و رژ قهوه‌ای رنگم رو زدم. با رژگونه و کمی سایه آرایشم تکمیل شد. جلوی موهام رو اتو کشیدم و فرق باز کردم و برخلاف همیشه پشت گوشام نبردم. از توی آینه به خودم نگاه کردم. شومیز طوسی رنگم رو توی شلوار لی کردم و کمربندم رو بستم. شالم رو روی سرم انداختم و سویچ رو به همراه گوشیم و کارت بانکی توی کیفم گذاشتم. کفش آدیداسم رو پوشیدم، با آسانسور به سمت پارکینگ رفتم. سوار ماشین شدم و از خونه بیرون رفتم. گوشیم رو روشن کردم. همزمان با روشن شدن گوشیم، زنگ زدن‌های سیاوش هم شروع شد. چندتاشون رو رد تماس زدم. اما ول کن نبود. باید بهش حالی می‌کردم که دیگه نمی‌تونه مزاحمم بشه. برای همین تماسش رو جواب دادم.
+بله؟
با عصبانیتی که توی صداش موج می‌زد جواب داد گفت:
《کدوم گوری هستی؟》
+قبرستونی که توش دفنم هم برات مهمه؟
_زر اضافه نزن بگو ببینم کدوم قبرستونی هستی؟
+اولاً که صداتو بیار پایین، دوماً به تو چه؟
عصبانی شده بود. همیشه وقتی به حرفاش گوش نمی‌کردم، عقل از سرش می‌پرید و تا به خواسته‌ش نمی‌رسید دست بردار نبود. لحنش رو کمی آروم کرد و گفت: 《دلارام…》
از شنیدن اسمم قلبم گرفت.
+حرفت رو بزن، اگه حرفی نداری قطع کنم.
_کجایی؟
+یه جایی توی همین‌ خراب شده‌، زندگی می‌کنم.
_می‌دونی که من سگم، وحشیم کنی سگ‌تر می‌شم. پس بهم لطف کن و آدرس اون خراب شده رو بده.
+میشه حرف اضافی نزنی و این‌ قدر مزاحمم نشی. در ضمن این تماس هم، تماس آخریه که با من‌ می‌گیری. وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
هیچ وقت این قدر جدی باهاش صحبت نکرده بودم.
_باشه. حرف آخرته؟
+حرف آخرمه.
_پس خدانگهدار.
عادت نداشتم بعد از خداحافظی بقیه، جوابی بدم. پس سریع تماس رو قطع کردم.
از اینکه تونسته بودم با قاطعیت باهاش صحبت کنم احساس خوبی داشتم. همیشه نزدیک پیتزا فروشی حیدر که می‌شدم ماشین رو عقب‌تر پارک می‌کردم و ده دقیقه‌ای رو پیاده‌روی می‌کردم ‌تا به مغازه برسم. این بار با قدم‌های تند خودم رو به پیتزا فروشی رسوندم. توی باغ سکوت برقرار بود. خودم رو به سالن رسوندم و با دیدن حیدر به سمتش دویدم. هنوز من رو ندیده بود. از پشت سر بغلش کردم و دستام رو روی شکمش قفل کردم.
_وروجک دوست داشتنی من.
با این حرفش صورتش رو برگردوند و منم از فرصت استفاده کردم و لبم رو به لُپش چسبوندم.
_آخ! نکن دختر.
ازش جدا شدم و سلام کردم. یکی دو ساعتی رو پیش حیدر گذروندم و بعد هم به سمت خونه‌م حرکت کردم.
به ساختمون که رسیدم، با ریموت در پارکینگ رو باز کردم و خواستم وارد پارکینگ بشم که ماشین سیاوش رو دیدم، سیاوش از ماشینش پیاده شد و اومد جلوی ماشینم ایستاد. پیاده شدم و گفتم: 《سیاوش! اینجا چیکار میکنی؟》
_اومدم باهات حرف بزنم و رامت کنم.
+از اینجا گمشو برو.
_تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم خفه شو و بذار بریم توی خونه‌ت حرف بزنیم.
برای از دست ندادن آبروم مجبور بودم سکوت کنم و به حرفاش گوش بدم. سوار ماشینم شد و با هم اون رو توی پارکینگ پارک کردیم و بعد هم با آسانسور به طبقه چهارم رفتیم. در واحدم رو با کلید باز کردم. وارد خونه که شدیم دستش رو دور شکمم حلقه کرد و من رو بغل کردم. برای آزاد شدن از دستش تقلا می‌کردم و بهش گفتم: 《جون سمیرا ولم کن. داری اذیتم می‌کنی.》
_جون اون رو قسم نخور که به جون تو سگ میشم.
با حرص گفتم: 《ولم کن سیاوش.》
_اگه ولت نکنم چیکار می‌کنی؟ من می‌تونم به راحتی آبروت رو ببرم. البته اگه مطیع من بشی منم با آبروت کاری ندارم و می‌ذارم راحت زندگیت رو بکنی.
+چی می‌گی عوضی؟
جوابم رو نداد. کلید رو از من گرفت و در رو قفل کرد و بعد هم گذاشت توی جیبش.
-فعلاً من ازت جلوترم. تو هم که سگ مطیع منی.
هیچی نداشتم که بگم. این‌ بار هم مثل دفعات قبل باید سکوت می‌کردم. مست کرده بود و لذتی که من براش داشتم هیچ آدم دیگه‌ای براش نداشت. دستام رو محکم گرفت. برگشت و پشت سرم ایستاد، از روی شلوار آلت سفت شده‌ش رو به باسنم مالید. کمرم رو صاف کرد و برم گردوند. لباش رو روی لبام گذاشت. با ولع لبام رو می‌مکید و گاهی زبونش رو دور لبم می‌کشید. نمی‌خواستم همراهیش کنم. از خودم دورش می‌کردم. ولی ول کن نبود. زبونش رو از دهنش بیرون آورد و روی لبام رو لیس می‌زد. لبام رو بسته نگه داشتم. با دستاش کمرم رو نوازش می‌کرد. لباسم رو از تنم درآورد و سوتینم رو باز کرد. به سمت مبل هُلم داد، دراز کشیدم. بدون مکث روم خیمه زد. لبام رو به دندون گرفت و با زبونش لبام رو نوازش ‌کرد. زبونش رو روی صورتم کشید و با دستاش سینه‌م رو می‌مالید. نشست و تیشرتش رو درآورد. کمرم رو گرفت و منم نشستم. لُپام رو می‌مکید. مطمئن بودم که کبود میشن. توی چشمام نگاه کرد و زبونش رو به گوشم رسوند. وقتی با گوشام بازی می‌کرد از دستش در می‌رفتم و جیغ می‌کشیدم. نقطه ضعفم گوشام بود. با هر بار لیسیده شدن گوشام با زبونش، آه می‌کشیدم. دیگه مقاومت نکردم و تسلیمش شدم. دستش رو از روی شلوارم به کُسم رسوند و یکم مالید. بعد هم دکمه و زیپ شلوارم رو باز کرد. دستش رو از روی شورت به کُسم می‌مالید. خیسی شورتم به حدی بود که توی گوشم گفت: 《جوجه رنگیه من خیس شده که.》
قوسی به کمرم دادم و اونم با یه حرکت شورت و شلوارم رو از پام در‌آورد. بلند شد و شلوار خودش رو هم درآورد. از روی شورت، کیرش خودنمایی می‌کرد و منو برای لمسش حریص‌تر می‌کرد. جلوی پاهاش زانو زدم و با دندونام شورتش رو از پاش در آوردم. زبونم رو روی کیر سیخ شده‌ش کشیدم و با دندونام یه گاز ریز روی کیرش زدم. آه کشید و کیرش رو از دهنم در آورد. بهم گفت که روی مبل بشینم. سرش رو به کُسم نزدیک کرد و شروع به لیسیدن کُسم کرد. حس خوبی داشتم. نزدیک ارضا شدنم بود که دیگه ادامه نداد. کیرش رو روی کُسم کشید و باهاش چندتا ضربه به کُسم زد. آروم سر کیرش رو روی کُسم گذاشت و با فشار کیرش رو فرو کرد. از شدت درد جیغ کشیدم. لباش رو روی لبام گذاشت.

چشمام رو بستم و خودم رو به دستاش سپردم. رفته رفته، درد جای خودش رو به لذت داد. اما یهویی همه چیز تغییر کرد. از تغییر حالت صورتش ترسیدم. حواسم روی صورتش بود که کشیده‌ای توی گوشم زد. فقط یک بار بهش گفته بودم که از اینکه تحقیرم بکنه لذت می‌برم ولی اینبار نباید از خودم ضعف نشون می‌دادم. دقیقاً مثل چند ساعت پیش که توی روش ایستادم، الانم توی روش ایستادم و گفتم:
《غلط کردی که من رو زدی. پاشو از روم عوضی.》
_باید یه درس حسابی بهت بدم.
نشست روی مبل و من رو وادار به زانو زدن جلوی پاش کرد. باز هم توی گوشم سیلی زد. این بار سفت‌تر از قبل بود. اشک توی چشمام حلقه زده بود و صدای سیلی توی گوشم می‌پیچید. شالم رو برداشت و به پشت سرم رفت. دستام رو از پشت گرفت و با شال اونا رو محکم بهم بست. از سیلی‌هایی که بهم زده بود، سرم گیج می‌رفت و برای چند لحظه نمی‌دونستم داره چیکار می‌کنه. رو‌به‌روم ایستاد. سرم رو گرفت و دهنم رو به کیرش نزدیک کرد. همه کیرش رو توی دهنم فشار داد. سرم رو ثابت نگه داشت و کمرش رو حرکت داد. خیلی سریع توی دهنم تلمبه می‌زد. با دوتا انگشتش بینیم رو گرفت و به تلمبه زدن ادامه داد. داشتم خفه می‌شدم که ولم کرد، خیلی سریع بلند شدم و نفس‌نفس زدم. صورتم سرخ شده بود و گلوم درد می‌کرد. اشک از چشمام روی صورتم سُر می‌خورد و داغیش صورتم رو می‌سوزوند. بلند شدم که محکم من رو گرفت. با تموم توان توی دستش اسپنک‌های متوالی روی کونم زد. دستش رو جلوی دهنم گذاشت تا فریاد‌هام به گوش کسی نرسه. صدای ناله‌هام لابه‌لای انگشتاش خفه می‌شد. کیرش رو محکم توی کُسم فرو کرد و تلمبه زد. چهارتا از انگشتاش رو توی دهنم فرو کرد و به سمت حلقم فشار می‌داد. با دست دیگه‌ش سینه‌‌م رو توی مشتش گرفته بود و بهش چنگ می‌زد. نوک سینه‌م رو بین دوتا از انگشتاش گرفت و محکم فشار داد. از دردش به خودم می‌پیچیدم. ازش خواهش و تمنا می‌کردم که ولم بکنه و ادامه نده. اما با هر خواهشم برای تندتر کردن ضرباتش مصمم‌تر می‌شد و محکم‌تر از قبل ادامه می‌داد.
سرعت تلمبه‌زدنش رو بیشتر کرد. بعد از چند ثانیه، کیرش رو از توی کُسم بیرون آورد و با نعره‌ای آبش رو روی کمرم خالی کرد. بعد از تموم شدن کارش دوباره یه اسپنک دیگه بهم زد و گفت: 《این آخرین باری بود که برای من خط و نشون می‌کشی. دفعه بعدی بدتر باهات تا می‌کنم.》
سکوت کردم. لباس‌هاش رو پوشید. حتی دست‌هام رو هم باز نکرد. روی مبل دراز کشیده بودم و طاقت بلند شدن نداشتم. کلید رو از توی جیبش بیرون آورد و در و باز کرد. به سمتم برگشت و گفت: 《فردا باز هم میام.》
حرفی نداشتم بزنم. باز هم ترسیدم حرف بزنم و باز هم بدون گفتن کلمه‌ای فقط اشک ریختم. در رو پشت سرش بست و رفت. هر جوری بود توان باقی‌مونده توی بدنم رو برای باز کردن دستام صرف کردم و بعد از چندبار تقلا کردن موفق شدم. به سمت روشویی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم. دهنم رو شستم و بعد هم خودم رو به تختم رسوندم و چشمام رو بستم. خسته بودم. دلم می‌خواست بخوابم و هیچوقت بیدار نشم.
نمی‌دونم چقدر گذشته بود که خوابم برد ولی یادمه با کابوسی که دیدم از خواب بیدار شدم. صورتم تماماً خیس بود. رد انگشت‌های سیاوش روی صورتم می‌سوخت. کاش همه‌ش یه کابوس بود

From:
Date: April 3, 2022