سلام آرین هستم این داستان برمیگرده به سال ۹۲ زمانی که شونزده سالم بود و توی هر مدرسه ای توی اون مقطع پسر پسر رو به زور یا بدون زور میکرد
من هم چون بلوغ دیررس داشتم و خوشگل هم بودم خیلی انگشت میشدم خیلیا آرزو داشتن منو ببرن به قول خودشون ولی من اصلا رو نمیدادم و چون خرخون بودم به بهانه تقلب از روم میومدن پیشم و بهم دست میزدن یه هم تختی داشتم به اسم محمد که خیلی بهم دست میزد خودش کون خیلی بزرگی داشت ولی قیافه گیری بود به من هم طبق معمول جماعت کلاس خیلی دست میزد و حرفای سکسی میزد که من اصلا خوشم نمیومد یه روز زنگ آخر دقیقا یادمه روز دوشنبه بود که کلاس داشتیم و معلم داشت یه سری شکل رو بهمون یاد میداد نمیدونم چرا یهو حشریتم زد بالا توو کون یه حسی اومد که یکی انگشتم کنه یهو برگشتم تو گوش محمد گفتم انگشتم کن
واقعا برا خودم هم باورکردنی نبود چه برسه به اون تعجب کرد گفت چی گفت هیس یواش
انگشتم کن گفت واقعا گفتم آره گفت بلند شو بشین رو دستم اینکه میگم گفت بلند شو بشین رو دستم به این معنا نبود که بلند شم بگم یالا حمالا من میخوام به این بدم لطفا منتقدین کامنت گذاری دقت کنن یواش نشستم رو دستم اونم منو مالوند از تخت وسط دو نفر فهمیدن منتها بعدا بهم گفتن خلاصه خیلی حال داد موقعی که زنگ خورد گفت کون خیلی باحالی داریااا
رفتم خونه مطمئن بودم این مهمان ناخوانده حشریت کار میده دستم از فردا این میخواد منو بماله ولی خب اینطوری نشد بهش گفتم فقط خواستم بدونم چه حسی داره همین پررو نشو
یه روز جمعه با پسرخالم سینا بلند شدم برم استخر
استخر بین خونه ما و خونه اونا بود و باید سر یه تایمی حاضر میشدیم جلو استخر
طبق معمول همیشه من نیم یا شایدم یه ساعت زود راه افتادم و رسیدم که اصلا تایم استخر شروع نشده بود اومدم بیرون یه کم برا خودم چرخ بزنم تا سینا بیاد که یهو محمد رو دیدم نون بدست داره میره احوالپرسی که اینجا چیکار میکنی و کجا میری خلاصه گفت بیا بریم خونه ما وسایلمو نشون بدم(وسایل قدیمی جمع میکرد و من هم علاقه داشتم از سر اسکلی میرفتم خرجی ماهانمو میدادم از عتیقه فروشی یه کصشعری میخریدم به اسم عتیقه مینداختم گوشه اتاقم اونم همینطوری بود )منم بش گفتم نه منتظر پسزخالمم الانا میاد و قرار دارم که البته خیلی زمان داشتم تا اون بیاد خلاصه از اون اصرار از من انکار ترسیدم ولی رفتم خونه خالی طبق معمول باباش راننده بانک بود طبق گفته خودش اونوقت روز خونه نمیشد حالا نمیدونم چرا جمعه خونه نبود شاید برای یه کار دیگه رفته بوده بیرون مادر خواهرشم مثل اینکه خونه مادربزرگش بودن
شروع کرد صندوقچه شو بازکردن و توضیح دادن این چیه اون چیه آخرفتم باشه بابا بذار من برم الان سینا میاد میبینه من نیستم بر میگرده چون موبایل نداشتم گفت با تلفن ما زنگ بزن بگو اینجایی خلاصه کلا خجالتیم گفتم باشه زنگ زدم به سینا که دیدم کسخل خان از خونه هیچ در نیومده خلاصه گفتم که من اینجا خونه رفیقمم اومدی به این شماره زنگ بزن
ولی خب دوست نداشتم بمونم و میخواستم برم که به یه بهانه ای میگفت اینو نگا اینو عمم از فلان جا آورده نمیدونم شاه قاجار توش ریده و از این کصشعرا بحث تموم شد و گفت آرین اونروز یادته توو مدرسه انگشتت میکردم کون خوبی داری منم گفتم عه بی ادب
گفت میشه الان هم یکم دست بزنم گفتم نه گفت جان من تو توو کلاسی که ۲۵ نفر تووشه گذاشتی دست بزنم اینجا نمیذاری گفتم نه دیگه من فقط میخواستم بدونم چطوریه همین
خلاصه اینقدر گفت گفتم فقط چند بار گفت باشه دستشو گذاشت بای کونم مالید یکم گذشت گفت شلوارتو بکش پایین یکم گفتم عه بیشعور زشته خجالت بکش گفت بخدا فقط میخوام یکم دست بزنم کم گفتم ببین از روش گفتی گفتم باشه دیگه شلوارمو در نمیارم گفت بابا نمیگم دربیار که یه کم بده باید تا زانو من اسکل هم گفتم آهان اونطوری باشه پس فقط درس میخوندم کلا کسخل بودم