اين خاطره اولين و اخرين خاطره ي سكسي منه كه كاملا هم راسته،بيكار نيستم بيام يه مشت دروغ بنويسم همش راسته
من يه رفيق دارم به اسم ساسان،وضعشون از نظر مالي خيلي خوبه،خانوادش مدتي هست بخاطر ساختن خونه ميرن روستا،ساسان هم چون درس داره نميره باهاشون البته بگم ادميه كه اصلا اهل درس نيست،به هر حال سرتونو درد نيارم،مدتي بود ساسان از يه جنده حرف ميزد و ميگفت كه بعضي وقتا ميارش خونه منم حرفشو باور نميكردم اخه خيلي چاخان ميكرد تاحالا اينقدر از دروغ ماشين خريده بودند كه حد و حساب نداشت صبح بلند ميشد ميگفت ميخوايم سانتافه بخريمو…
يه روز رفتيم تو شهر روز پنجشنبه اخر سال بود رفتيم كه من رم بخرم گفت بعدازظهر نميرم روستا ميخوام شمسي(همون جنده) رو بيارم گفت منم بيام،منم اول باخودم گفتم دروغ ميگه ولي قبول كردم،گفت برم حموم و ده هزارتومن هم بيارم. منم همين كارو انجام دادم
شد ظهر رفتم در خونشون ديدم خودش تنهاست. دونستم دروغ بوده از شوخي گفتم پس كاندومت كو؟ گفت رفتم داروخونه يارو افتاد دنبالم. منم گفتم حالا چي؟ گفت ميرم بادكنك ميخرم. نميتونستم جلوي خندمو بگيرم ديدم رفت بيرون گفتم كجا؟گفت ميرم بادكنك بخرم. بيا تو دم در وايسا تابرگردم.
اون رفتو بعداز چند دقيقه ديدم يه زن اومد و گفت ساسان هست؟ خيلي تعجب كردم ولي بدتر از اون اين بود كه گفتم نيست ديدم بدونه اجازه از كنارم رفت تو و تو حياط چادرشو انداخت روي طنابو رفت داخل من همينجوري تو بهت بودم كه ساسان اومد وگفتم يكي رفت تو اونم گفت شمسيه،تازه فهميدم همش راست بود گفتم حالا چي گفت بريم تو رفتيم داخل ديدم شمسي خانم لخت شده وايساده منتظرم ما،يه شرت و يه سوتين و جوراب بدني پاش بود
ساسان بهم گفت وايسا كار ما تموم بشه بعد تو. گفتم باشه.
چندين دقيقه وايسادم هيچ خبري نشد ولي جالب اونجا بود هرچي كردم نتونستم اون بادكنك رو بكشم روي كيرم داشت منفجر ميشد خيلي اظطراب داشتم