بزنم فشار لباشو رو لبام بیشتر کرد
دایی جان تنها کسی بود که تو دنیا داشتم . تو خراب شده ای که ما زندگی میکردیم اکثر زنان یا فاحشه بودند یا گدایی میکردند .
دخترای کوچیک صبحا با مامانشون میرفتن گدایی یا فروختن جنس تو مترو و پسرای کوچیک سر چهار راه ها شیشه های ماشین تمیز میکردند
اگه یک نفر اراده ی فرهاد رو هم داشت باز به احتمال زیاد دچار اعتیاد و فحشا میشد .
دایی جان مردی ۴۲ ساله ، خیلی کم حرف و به شدت موزی بود به خاطر پول تن به هر کاری میداد نه از خدا میترسید نه از بنده ی خدا . انگار تو زندگی این مرد فقط یک هدف بود . پول
از یه کانکس برای خودش کاخی ساخته بود و اونجا برای خودش حکومت میکرد .
مشخص نبود این همه عقده رو تو دلش چطور میتونست انبار بکنه .
منو همیشه بغل دستش نگه میداشت و هر کسی راجب من اعتراضی میکرد . با خشم میگفت : یادگارِ خواهرمه به هیشکی مربوط نیست سرتون تو کار خودتون باشه.
شب که میشد دستشو میکشید رو سرِ کم پشتش نیششو باز میکرد و با دندون های زرد و کرم خورده ی نفرت انگیزش پول های رو میز رو تا صبح پنجاه بار میشمرد
آرزوم این بود که بزرگ بشم و از این خراب شده گورمو گم کنم فقط به فکر فرار بودم . گیر افتاده بودم لای آدمایی که نه هدفی براشون مونده بود نه آرزویی . ولی افسوس که بزرگ شدن سنم شد بزرگترین اشتباهِ زندگیم
لباس های بچه های کوچیک پاره و چرک بود . دخترای بیچاره فقط تو خوابشون عروسک بازی میکردند . پدر و مادراشون به خاطر چند گرم مواد تن به هر کاری میدادند .
یه شب دایی جان با نیش باز مادر و دختری رو آورد تو ساختمون نیمه کاره .
دای جان آدم تنوع طلبی بود . با اشاره انگشت و چشای قهوه ای پر از طمعش فهمیدم باید دست دختر کوچولو رو بگیرم و برم لا به لای اون همه خاک و نجسی سرشو مشغول کنم
مادر بخت برگشته از عرش به فرش رسیده بود و مجبور بود تن فروشی کنه تا شکم بچش سیر بشه .
مهر این دختر همون اول افتاد به دلم با همون خالصی بچگانه مجذوب چهره ی معصومش شدم.
تو وجودم تصادف شد . چشاش زد به سرم
ازش اسمشو پرسیدم و از نه جیبم چند دانه بادام هندی بهش دادم . ازم پرسید اینا چین ؟؟
تعجب کردم و با نیشخندی جواب دادم بادام هندی . دستمو تو دستاش قفل کرده بود و ول نمیکرد . با اخم بهم گفت : تو چرا اسمتو بهم نمیگی میترسی اسمتو بخورم ؟ با خنده ای کنج لبام جواب دادم اسم صدراس اون مرد هم داییمه بهش میگم دایی جان
از فردای اونروز سودا و مادرش هم شده بودند مثل بقیه صبح میرفتند تو مترو جنس میفروختند و شب با پول برمیگشتند پیش دایی جان .
سودا ترسی از هیشکی نداشت و حرفاشو خیلی رک و راست به روی طرف میزد . چند باری سرِ تیکه انداختن بهش کم مونده بود پسرا رو بکشه که به زور جلوشو میگرفتم .
یه روز دلمو زدم به دریا و رفتم جلوی دایی جان ؛ ازش خواستم سودا رو دیگه نفرسته سره کار . اولش قبول نمیکرد ولی بعدا تونستم راضیش کنم .
انگشت های پاهاشو کمی بالاتر برد تا لبامون بهم بچسبه
سودا به قدی دوسم داشت که حتی یک دقیقه هم نمیتونست بی من بمونه . هر دومون به هم وابسته شده بودیم .
روز به روز رشد میکردیم و حس توی دلمون بهم بیشتر میشد و رفته رفته همدیگرو به آغوش میکشیدیم .
وقتی معنی دوست داشتنو فهمیدیم هر دومون به بلوغ جنسی و فکری رسیده بودیم .
سودا خیلی خوشگلتر تر شده بود و هر روز تو محل سر تیکه انداختن به سودا با ده نفر دعوا میکردم .
اولین بار که پشتِ کانکس دایی جان یواشکی لب گرفتیم از همدیگه ، به حدی شیرینی مزش به دلم نشست که نمیخواستم کسی منو از لباش جدا کنه . با صدا زدن مامانش زود از بغل هم جدا شدیم و هُل رفت سراغ مادرش .
همون شب با هم قرار گذاشتیم وقتی دایی جان و مادرش نیستند به کانکس دایی جان بیاد .
واردِ کانکس شد و هل دستشو گرفتم و کشوندمش سمت اتاق کوچیک توی کانکس . از ترس و استرش پشتشو به در چسبوند و چشاشو بست . تو اون سکوت صدای تپش قلبش به وضوح به گوشم میرسید . رفتم جلو تر و دستمو ستون کردم به در . قدش به قدم نمیریسید و نوک انگشت های پاهاشو کمی بالاتر برد تا لبامون بهم بچسبه . هر دومون چشامونو بستیم و به آرومی زبونمونو تو دهن یکدیگه چرخوندیم . صدای نفس هامون عمیق تر شده بود و زبونمون مدام تو دهن همدیگه میچرخید . جرئت کردم دستمو ببرم زیر بلوزش و سینه هایی که تازه فرم میگرفتند رو تو دستم مچاله کردم . نگاهی بهم انداخت و بی تفاوت به این که دستم کجای بدنش رو لمس میکنه لبامو دوباره به دندون گرفت . شدت گرفتن نوک سینه هاشو تو دستم بیشتر کرده بودم و نفس های نا منظمش بغل گوشم گوشمو نوازش میکرد .
با زبون زدن به لاله ی گوشم سر جام میخکوب شدم . خشکم زد ؛ عین گربه ای که مادرش از گردنش میگیره و از سر جاش نمیتونه تکون بخوره .
تا دهنمو باز کردم حرفی بزنم فشار لباشو رو لبام بیشتر کرد . پیراهنمو در آوردم و مانتو و پیراهنشو با کمک من از تنش در آورد .
شلوار جین آبیش و سوتین مشکیش برجستگی اندامشو به رخم میکشید و منو وادار به تحریک بیشتر میکرد .
کیرم کاملا بلند شده بود و تنگی شلوارم بهش فشار میورد . بغل دیوار سوتینشو به بالا دادم و نوک سینه های صورتیشو به دهن گرفتم . سینه هاشو میخوردم و سرمو به سمت سینه هاش فشار میدادم ؛ وقتی از شدت درد آه میکشید سرمو کمی عقب تر میورد و باز سرمو به روی سینه هاش فشار میداد .
دستشو گذاشت رو بر جستگی شلوارم و کیر بلند شدمو از روی شلوار لمس میکرد . هنوزم لبامون چفت و قفل هم بود . لباشو از لبام جدا کرد و زانو هاشو به زمین گذاشت . زیپ و کمربندمو با وسواس باز کرد و دهنشو روی سرِ کیرم گذاشت . آروم و حساب شده تو دهنش میکرد و در میورد نفس میکشید و بازم وارد دهنش میکرد . هر از گاهی دندوناش به کیرم میخورد و کمی اذیتم میکرد .
ازش خواستم رو زمین بخوابه . دکمه ی شلوارشو باز کردم و شورت و شلوارو تا زانوش پایین کشیدم و زبونمو روی کسِ خیس و گرمش گذاشتم . سرعت زبونمو بین پاش بیشتر کردم و سرمو بین پاهاش فشار دادم .
به قدی تحریک شده بود که چشاش به زور باز میشد با دستش فشار سرمو روی کسش بیشتر کرد و بعدِ چند لحظه پاهاشو بهم جمع کرد . کل بدنش برای ثانیه ای به لرزه افتاد . لبای سردشو رو لبام گذاشت . به پشت برگشت و کیرمو به دستش گرفت . کیرمو بین پاهاش جا داد . با چند کمر ، همه ی آبی که تو آلتم جمع شده بود رو به کمرش پاشیدم .
چند روز بعد تولد سودا بود . میخواستم همه چی عالی پیش بره . صبح زود آماده شدم تا برم براش کادو بخرم . دوست داشتم انتخابی بکنم که به چشم سودا ارزشمند باشه . از صبح تا شب کل بازارو زیرو رو کردم و بالاخره تونستم با پولی که دارم حلقه ی بدل قشنگی براش بخرم . الانا که فکرشو میکنم تو نظرم اون حلقه هیچ ارزشی نداشت ولی من کلِ پولامو بابتِ اون حلقه خرج کردم
دستم کجای بدنش رو لمس میکنه
دلم شور میزد . وقتی رسیدم و شلوغی دور کانکس دایی جان رو دیدم حسابی شوکه شدم و به تندی سمت کانکس دویدم .
چند ماشین یگان امداد نیروی انتظامی و آمبولانس اطراف کانکس دور کانکس بودند .
انگار اتفاق مهمی افتاده بود که دور ساختمان رو نوار کشی کرده بودند .
وقتی سودا رو تو ماشین آگاهی دیدم دست و پام سست شد و برای لحظه ای چشام سیاهی رفت .
به سمت ماشین آگاهی قدم برداشتم تا بپرسم ماجرا چیه ولی سرباز آگاهی اجازه نداد به ماشین نزدیک بشم .
مادر سودا یه گوشه ای فقط گریه و زاری میکرد و با دستاش به سر خودش میکوبید و مدام میگفت : بد بخت شدم ای خداا دخترمو بردند .
چشامو برگردوندم و جنازه ای رو برانکارد دیدم . با پرس و جو فهمیدم سودا دو نفرو به قتل رسونده . دایی جان و همکارشو .
سرباز آگاهی میگفت : انگار از ترسش با شیشه خرده به همه جای بدنشون کشیده و اونقدر ازشون خون رفته تا تموم کردند .
افسر آگاهی ازم درخواست کرد باهاش برم و جنازه ی دایی جان رو شناسایی بکنم .
سودا با اون چشمای زیباش تو ماشین آگاهی گریه میکرد و من نمیتونستم نزدیک تر برم .
سیصد بار تو اتاق شش متری قدم زدم اونشب سرنوشتنو نفرین کردم
آخرین ملاقات سودا بود قبل از اعدام خانواده ی همکارِ دایی از دادگاه قصاص میخواستند .
بعد از کلی تجدید نظر رای قاضی همون رای بود که بار اول به اجرای احکام فرستاده بود .
سودا تو برگه ی وصیتش خواسته بود ، قبل از اعدامش منو ببینه .
با اون چادر گل گلی آبی روبه روم نشست .
هیچ حرفی نزد و فقط به چشام نگاه کرد . سرشو پایین انداخت . با دستم چونشو به بالا کشیدم و ازش خواستم برای آخرین بار عمیق نگاهم کنه . میخواستم تصویر چشماشو برای همیشه توی ذهنم داشته باشم . با اون نگاهِ خالص تو وجودم تصادف شد . چشاش زد به سرم …
ازم معذرت خواست و با بغض که از صداش میشد فهمید گفت : قسمت نشد مالِ همدیگه بشیم . بهم گفت : زنِ یه نفر دیگه شده . ازم خواست مواظب مادرش باشم .
با خشم و اعصبانیت و بُهت گفتم : چی داری میگی سودا . میخوای منم بمیرم . این حرفا چیه ؟؟
بدون هیچ حرفی برگه ی مهریشو از جلوش به سمتم هل داد .
از چشمم قطره ای روی برگه افتاد و برگه رو تار دیدم .
سودا تو زندان با آخوندی عقد کرده بود و بابت عقدش ۱۴ سکه مهریه گرفته بود .
سرمو به بالا آوردم و با اشک صورتشو نگاه کردم
صورتشو ازم دزدید و گفت صدرا من به خاطر تو هر کاری میکنم … فقط مواظب مادرم باش .
برگه ی وصیت رو نگاه کردم . نصف مهریشو به من بخشیده بود و نصف دیگشو به مادرش .
برای همیشه با اون چادر گل گلی از جلوی چشام محو شد . با چشایی خیره به گل های کوچیک شده ی چادرش سرنوشتمو نفرین کردم .
کیرشو گذاشت دهنم کون مامانی کیر تو کون آب کیر تو کون کس تپل قهوه ای کس خیس و نمناک کیر لا کون سوراخ لیسی پستون ناز پستون کیر شق کن کس پف کرده منو بکن چیز تو کس مامانی مامان کس میده کس سفید مامانی کیر پسر ,کس مادر مامانی حشری,پسر کیری از هر طرف کیر کیر سواری کس خواهر ,کیر برادر