چن سالی میشد که فهمیده بودم به همجنسم علاقه دارم و از جنس مخالفم بشدت دوری میکنم.بجز دخترخالم که جای خواهر نداشتمه و چن تا دختر دیگه که همسایمون بودن با هیج دختری ارتباط نگرفته بودم. و پسر خالم…یه کراش به تمام معنا بود
رفتم دسشویی طبقه بالا تا یکم خودمو تخلیه کنم.با خودم فکر و خیالایی کرده بودم واسه همین خودمو تمیز کردم و شستم.گفتم اتفاقه دیگه شاید افتاد!ولی خب اون خیلی دیر اومد
وقتیم که اومد نشست سر یه فیلم…کم کم دیگه چشام داشت گرم میشد و اینجوری شد که خوابم برد
نصفه های شب بیدار شدم و دیدم شرتم یکم خیس شده…بدنمم از دست رفته بود با دیدنش…نگا کردم دیدم خوابه.چقد زیبا بود این بشر.چطور میتونست اینقدر جذاب باشه.دستمو رو صورتش کشیدم.یه لرز خاصی به جونم افتاده بود که نشون دهنده استرسم بود.یه تیشرت افتاده بود زمین!همون تیشرت مشکیه!پتو رو یکم دادم کنار.واقعا لخت بود!ولی حیف که به شکم خوابیده بود.شلوار به تن داشت ولی بالاتنه لختشو تونستم ببینم.یه چرخی زد و زود رفتم سرجام.وقتی دیدم هنو خوابه برگشتم.اینبار میتونستم سینه شو ببینم.