شق کرده بودم. ده دقیقه برای شق کردن زمان درازی است
موهای بلند مشکیاش به کمرش چسبیده بود و میدیدم که نه سوتین به تن دارد و نه شورت؛ هرچند بجز صافی و درخشندگی پوست کمرش چیزی نمیدیدم. احساس میکردم در بخار فشردهی حمام، پوست سفید بدنش مثل ماه میدرخشد و همانطور که پشت به من بود گفت: بیا جلوتر. انگار فهمیده بود که چقدر دست و پایم را گم کردهام. بدنم شروع به لرزیدن کرد. مثل گربهای بیصدا به او نزدیک شدم و ندانمکار و دست و پا چلفتی پشت سرش نشستم. بدون اینکه به طرفم برگردد، دستش را از روی شانه به طرفم گرفت. توی دستش صابون بود. گفت: بیا. مثل آدمهای خوابزده، صابون را گرفتم. با صدایی که به سختی از گلویم بالا آمد گفتم: کاسهی آبو بده. در سکوت کاسهی آب گرم را کنار دستم گذاشت. صابون را بین دو دست چرخاندم. کف سفید صابون توی دستم جمع شد. صابون را زمین گذاشتم و هر دو دستم را باز کردم و روی شانههایش گذاشتم. پوست کمر مژگان آنقدر نرم بود که انگار دستم را روی ابرها میکشم