این داستان واقعی اولین سکس منه، سال ها پیش صبح زمستون بود و سرمای هوا بدجوری به گرمی قلب نوجوونم تازیانه میزد، سوم دبیرستان بودم و به قول هم کلاسیام بچه خوشگل مدرسه، درسخون و شاگرد اول مدرسه بودم و در عین حال کمرو و گوشه گیر و تنها. اون روز سوز زمستون و سحر ناخیزی منو و باقی دست های پنهان کائنات همه زورشون رو بکار گرفته بودن تا من دیر به مدرسه برسم، منم با عجز و لابه کنار بقیه مردم توی ایستگاه اتوبوس دم خونمون واساده بودم تا تاکسی یا اتوبوسی از راه برسه و منو در آغوش گرمش بگیره و تا مدرسه در برابر شلاق یخی زمستون محافظت کنه اما دریغ از یه اتوبوس خالی یا یدونه تاکسی که در یورش سهمگین سونامی مسافرا و عابرین غوطه ور و ناپدید نشه و امواج نا امیدی و افکار جا موندن از امتحان رو به صورت من نکوبه.
چند هفته ای میشد که یه مستاجر جدید آورده بودیم، ما طبقه بالا بودیم و اونام طبقه پایین، از یه شهر خیلی دور (اولش می گفت واسه کارش) اومده بود اینجا و تنهاتر از تک درخت کویر توی هفت آسمون شهر ما حتی یه ستاره هم نداشت، خودش بود و نوزاد پسر کوچولوش.
اون صبح سرد زمستون در حالی که ناامیدانه به نمره صفر کارنامه م توی درس شیمی فکر می کردم، در پارکینگ رو باز کرد تا ماشینشو بیرون بیاره، منم با دودلی و حس خجالتی عمیق به این بارقه امید خیره شده بودم و در نهایت تصمیمم رو گرفتم و دویدم اونور خیابان سمت خونمون و بهش سلام کردم و گفتم خانم فلانی امتحان من دیر شده و ممکنه لطفا منو برسونید؟ اونم با مهربونی بهم سلام کرد و گفت حتما. توی راه همش با خجالت بزور آب دهنمو قورت می دادم و الکی به روبرو خیره شده بودم و بهش آدرس می دادم که از کدوم طرف بره و منو برسونه به مدرسه، خلاصه اون روز بخیر گذشت و به موقع رسیدم به امتحان.
بعد از اون روزایی که خوش شانس بودم و اون منو منتظر تاکسی یا اتوبوس واسه مدرسه میدید، میومد و با مهربونی بهم تعارف می کرد و منو میرسوند، مامانم می گفت مثل اینکه توی شهر خودشون با خونواده شوهر سابقش دچار مشکل شده بوده و در نهایت از دست اونا تصمیم به مهاجرت به شهر ما گرفته بوده و از مامانم خواسته بود که اگر (هر قدر هم غیر محتمل) کسی به هر وسیله ای ازش خبری گرفت چیزی نگه، خانوم خوب و مهربون و خیلی زیبایی بود، چشمای کشیده ای داشت و پوستی سبزه، یه باسن خوش فرم و گنده و رونایی که بی شباهت به ورزشکارا نبود.
چند ماهی میشد که از اومدنشون به خونه ما گذشته بود و کم و بیش نشونه هایی از یه حس متفاوت بین خودم و اون نمایان شده بود حسی که می تونستم حسش کنم اما نمی دونستم که واقعیه یا حاصل فرافکنی های شهوت انگیز من، یه روز عصر پاییزی وقتی رسیدم خونه، هرچی زنگ زدم کسی خونمون نبود و منم منتظر نشسته بودم پشت در، همسایمون از راه رسید و وقتی منو در اون حال دید پرسید که چرا اونجا نشستم و منم ماجرا رو واسش تعریف کردم، اونم با مهربونی بهم تعارف کرد که برم خونه اونا تا مامان بابام بیان. منم با حسی آکنده از خجالت و تردید و در عین حال شعف و خوشحالی قبول کردم. من توی حال نشستم و اونم رفت لباساشو توی اتاق خوابشون عوض کرد و بچه شو بغل کرد و اومد پیش من و گفت می خوای واست یه فیلم بذارم تا خونوادت میان نگاه کنی؟ اون موقع تازه سی دی اومده بود و منم مشتاقانه گفتم بله ممنون میشم، با اینکه لباساش خیلی هم نامتعارف نبود و سعی کرده بود خیلی هم ول و باز نباشه اما انگاری رونا و باسنش داشتن لباساشو پاره می کردن و همه تلاششون این بود که غول شهوت منو بیدار کنن، من مشغول تماشا کردن فیلم یا بهتر بگم دید زدن اون شدم و اونم رفت مشغول کاراش شد توی آشپزخونه و گردوندن بچه ش تو خونه، هر قدمش و هر حرکتش توی حال و نشیمن یا پشت اُپنِ آشپزخونه کافی بود تا رعشه ای به آلت من بندازه و اون رو از خواب بیدار کنه، تقریبا نیم ساعت به این منوال گذشت که به یکباره سر و صدای رسیدن خونواده من به گوش رسید اما من بودم و یه مشکل اساسی که همه آقایون حداقل برای یک بار هم که شده باهاش دست و پنجه نرم کردن، یعنی تصمیم گرفتن به خوابوندن آلت و نتیجه عکس اون و بدتر بلند شدنش، نه میشد بشینم نه می تونستم پا شم، داشتم بین کلمات همسایمون که بهم می گفت مثل اینکه مامان بابات اومدن و فشار آلتی که تمام قد بلند شده بود له میشدم، بالاخره به هر بدبختی بود بلند شدم و هر کاری کردم که نفهمه نشد و اونم خودش رو زد به اون راه که یعنی چیزی نشده و چیزی ندیده و منم هول هولکی بابت لطفی که کرده بود تشکر کردم و رفتم خونمون.
چند روزی بود که از خجالت ازش فرار می کردم و دیگه اون ایستگاه قدیم منتظر تاکسی یا اتوبوس نمی موندم و میرفتم یک ایستگاه بالاتر. شنبه بود و منم منتظر تاکسی توی همون ایستگاه بالایی که دیدم همسایمون اومد و بهم تعارف کرد که منو برسونه، از من انکار و از اون اصرار تا بالاخره سوار شدم. توی راه کلا ساکت بودم و به یکی دو تا سوالی که پرسید تا جایی که میشد به اختصار جواب دادم تا رسیدیم سر خیابونی که به مدرسمون می خورد، نگه داشت تشکر کردم و پیاده شدم اینقدر خجالت زده بودم که کیفمو جا گذاشتم توی ماشین. بهم گفت کیفتو نمی خوای منم با شرمندگی گفتم ببخشید حواسم نبود، وقتی دستم رو بردم که کیفم رو بردارم دستش رو گذاشت روی دستم و برای یه لحظه به هم خیره شدیم، اون چشما، اون حس، یه چیزی توی اون چشما بود که انگاری می خواست منو ببلعه، انگار یه پارچ آب سرد روم ریخته بودن، پاهام سست شده بود، نفسم توی سینه حبس شده بود، به آرومی کیفم رو برداشتم و در ماشین رو بستم و ازش دور شدم، کل ساعات مدرسه رو توی شوک بودم، توی یه حس غریب، چیزی میان دوست داشتن و تنفر، حسی میان طلبیدن و فرار کردن.