روی مبل های قرمز رنگ اتاق بودند و مشغول بوسیدن هم. لباس خوابی حریر بنفش رنگی به تن داشت، او هم بدنش لخت بود. لبانش در انحصار لبان شیرین او بود. سبیل او که به زیر بینیش میخورد کمی قلقلکش میداد. وقتی او دید دارد میخندد بیشتر قلقلکش داد و حسابی زیر گلویش را بوسید و لیسید. با حس آلت او در حریم امن بدنش آهی از سر لذت کشید که او را بیشتر به تقلا انداخت از ته دل بوسیدش و بیشتر ادامه داد با ارضایی عمیق و خوشایندش او هم ارضا شد . او بعد از ارضا شدنش با قهقه ای شیطانی و آبی به رنگ خون که از آلتش چکه میکرد، تنهایش گذاشت.
از خواب پرید، سردردش بدتر شده بود. انگار یک شئ نوک تیز میخواست از پشت سرش سوراخی درست کند تا بتواند بیرون بجهد.به ساعت نگاهی انداخت. 10 دقیقه به 7 روز جمعه. اواسط اردیبهشت بود. بلند شد و تنش را به آب سرد سپرد. یخ کرد. هنوز هوا کمی خنک بود. هول هولکی کف روی سر و بدنش را پاک کرد. خواست کمی آب را گرم کند اما میدانست کسلترش میکند پس با همان آب سرد دوشش را سریع به پایان رساند. از حمام بیرون آمد و تنپوشش را پوشید. گوشیاش را بلند کرد و برایش تایپ کرد : ببخشید آقای ب خیلی زوده و جمعهست ولی سردرد بدی شدم میتونم چند لحظه بیام چیزی بردارم، قول میدم زیاد طولش ندم.
دوباره یاد خواب دیشبش افتاد. سردردش بدتر شد. حتی یک ذره هم امیدوار نبود برای زودتر از ده جوابی از او بگیرد. اما فورا برایش پیام آمد:خواهش میکنم، یک ربع دیگه مغازهم. کشته مردهی همین مرام و معرفتش بود. میدانست او متعلق به زنی دیگر است اما کار دل که این حرف ها سرش نمیشود. به خودش قول داده بود هرگز پایش را از حدش فراتر نگذارد. تایپ کرد بهترین آقا ب دنیا. در جوابش یک پروانه و یک جام شراب دریافت کرد، حتی عاشق استیکرهای نابش بود. لباس پوشید سعی کرد زیاد به چشم نیاید نمیخواست فکر او را درگیر کند. کفش های پیاده رویاش را پوشید و بعد ده دقیقه جلوی مغازه بود. سردردش با پیادهروی بدتر شده بود اما دیدن کتاب های نخوانده شده پشت ویترین کمی تسکینش میداد. جلوی مغازه نشست و سرش را به زانوانش تکیه داد. لرز کوچکی برجانش نشست موهایش نمناک بود و موزاییک زیرش سرد. توجهی نکرد. صدای پایی را شنید،سرش را از روی زانوانش به سمت صدا بلند کرد و قامت چو ماهش را دید. لبخند همیشگیاش را بر لب داشت. از روی زمین بلند شد و با دستش خاک پشتش را تکاند. و لبخندی خسته اما از ته دل زد.
-سلام، ببخشید مزاحمت شدم آقا ب جان
-دوباره همون درد با درمونو گرفتی
_چیکار کنم، خیلی وقتا دلم میخواد کاردی بردارم و سرم رو سوراخ کنم ببینم حرف حسابش چیه
او در مغازه را باز کرد و تعارفش کرد که وارد شود
عطر کتاب را با عمق جانش به ریهاش فرستاد. مثل نیکوتین سیگار. کم کم بو جذب خونش شد. او وارد شد و با لبخندی پر مهر به تماشایش ایستاد و گفت :خب خانم خانوما، بفرما اینم جنس شما،درخدمتیم.
به میان قفسه ها رفت و از همینگوی کتابی انتخاب کرد که نخوانده بودش ‘’ پاریس جشن بیکران’’. میخواست همین را بردارد و برود تا دوباره بهانهاش برای دیدن روی چو ماهش جور باشد اما به خودش نهیب زد : اون متاهله احمق. پس کتابی هم از ماریو بارگاس یوسا انتخاب کرد : سوربز. و همچنین چند کتاب دیگر که هنوز نخوانده بودشان. حسابی سرش گرم میشد و دردش فراموشش. به کنار او آمد و کارتش را درآورد: مهمون ما باش خانم خانما. لبخند محجوبی زد،یاد خواب دیشبش افتاد لب گرفتنشان. شرمش گرفت. سردردش هیچ پر کشیده بود قلبش هم بهتر میزد بهتر و عاشقانهتر. گفت:هزینه ی روز جمعه مغازه اومدن و مواد رسوندن به یک معتاد رو یادتون نره حساب کنید.
-از این حرفا نزن بابا جان تو عزیز دل مایی.