با عرض درود خدمت عزیزان. داستان من مربوط میشه به سن حدودا ۱۷ سالگیم . هیکل تراشیده و خاصی هم نداشتم . تقریبا قدم بلنده ولی نه خیلی بلند . خلاصه اینکه ما یک دوست خانوادگی داشتیم که این عزیزان دو تا دختر داشتن . یکیش سنش پایین بود و یکیشون سه سال از من بزرگتر بود . خوب یادمه اولین باری که این خانواده اومدن خونه ما من اینقدر از دختر بزرگش خجالت میکشیدم کل شب رو تو اتاقم موندم و حتی شامم نخوردم ولی نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه از دفعات بعد عاشق این خانوم شدم. همونطور که گفتم این دختر خانوم سه سال از من بزرگتر بود . اسمش غزاله بود . من اصلا جرات و اعتماد بنفس اینکه برم با یکی که سه سال از من بزرگتره دوست بشم رو نداشتم . اون موقع وایبر و تلگرام نبود . ما یاهو مسینجر استفاده میکردییم. خلاصه من با کلی دردسر و خجالت کشیدن ای دی غزاله رو گرفتم ازش به بهانه اینکه یه لیست فیلم های خوب براش بفرستم . همینطور باهاش صحبت میکردم و هی سعی میکردم موقع چت کردن یجوری حرف بزنم که انگار من از سن خودم بیشتر میفهمم
فکر میکنم به اون دوران موهام سیخ میشه . سرتون رو درد نیارم یه شب ساعت یک شب بود که دلو زدم به دریا و بهش کفتم من عاشقتم و میمیرم برات و … اگه امکانش هست میشه یه دوران باهم باشیم اگع تو راضی بودی ادامه میدیم و اگه هم نع که هیچی . همون موقع غزاله افلاین شد . وقتی افلاین میشد عکس پروفایلشون کمرنگ میشد . من فهمیدم افلاین شده نزدیک بود بزنم زیر گریه از ترس که نره به پدر مادرش بگه . بعد ۲۰ مین انلاین شد و گفت که ببخشید نتم پرید و … گفتش که خانواده هامون چی میگن بعد من سه سال بزرگترم و اینا . بلاخره کلی صحبت کردیم و دوست شدیم باهم و یکسال گذشت از اون ماجرا . ده ماه که از رابطمون گذشت من کم کم زده شدم و احساس میکردم خوب دیگه چیزیو که میخواستم بدست اوردم و خوب بچه بودم و نفهم و نمیدونستم که این کارا چقدر میتونه به احساسات یه دختر لطمه بزنه . غزاله بشدت بهم وابسته شده بود. مادرش سرطان داشت و همیشه این بچه رو سعی میکرد از خودش دور کنه و نزاره که بچه هاش بهش وابسته بشن و چون من اولین دوست پسرش بودم و بهش بشدت ابراز علاقه میکردم خیلی زیاد بهم وابسته شده بود . چون کسی بود که بشدت به توجه نیاز داشت و پدر که درگیر مادر بود و مادرشم که گفتم فلسفش چی بود . حالا شاید بگید این وابستگی خوبه که اما نه . بعد یه مدتی اذیت کردن شروع میشه . گاه و بی وقت زنگ میزد و میگفت باید صداتو بشنوم و باید روزی یکبار میومد میدید منو و یکسره باید چت میکردم باهاش . خوب اذیت شده بودم و واقعا دلم میخواست فرار کنم از دستش . دیگه حس سابق رو نداشتم بهش . تا اینکه یه روز بهم گفت که قراره یک ماه خودش و خواهر و مادرش برن آلمان و ایتالیا پیش خاله هاش و مادرش هم دکتر های اونجا چک کنن. من از این خبر واقعا خوشحال شده بودم. میگفتم این از من دور میشه و رابطممون کم میشه یک ماه و وقتی اومد باهاش کات میکنم و کلک رو میکنم. خلاصه این ناراحت بود اما بزور باید میرفت . روز اخر اومد که ببینه منو قرار شد یه پارکی همو ببینیم. و برای اولین بار برام یه شاخه گل خرید با یه نامه اورد بهم داد . نمیدونید که اونجا چه بلایی سر احساسات من اومد. انگار جادو شده بودم . حاضر بودم یک دست و پا نداشته باشم ولی غزاله از پیشم نره. و تمام زمانی که باهاش بودم دستاشو محکم نگهداشته بودم و ول نمیکردم . وقتی خداحافظی کرد با من چنان بغضی گرفت منو که تا خود خونه حالت تهوه داشتم. بعد از اینکه رفت وضعیت بدتر شد . روزی فقط نیم ساعت میتونستیم چت کنیم . تازه یه نرم افزار اومده بود بنام We chat با اون میتونستیم چت کنیم ولی فقط روزی نیم ساعت میتونست حرف بزنیم اونم معمولا ساعت ۱ شب به وقت ما میرسید خونه چون هر روز میرفتن گردش و منم بچه مدرسه ای بودم باید صبحش پا میشدم و نمیدونید چه عذابی کشیدم . بدون شک بدترین دوره زندگیم اون یک ماه و یک هفته بود . خلاصه چند روز مونده برگرده من رفتم هرچی پول داشتم و یک پی اس پی داشتم بردم یواشکی فروختم و با پولش یک عروسک متوسط ولی خیلی گرون خریدم براش . روزی که اومد خوب نمیتونست بیاد بیرون باید میرفت خونه مادربزرگش اینا و یه چندروزی نمیتونستیم همو ببینیم و روزی که همو دیدیم با کلی ذوق بهش این عروسک رو دادم