داستان بر می گردد به حدود 6سال پیش که برای اولین بار من با الهام آ شنا شدم. الهام یکی از اقوام همسرم بود که من یک هفته بعد از ازدواج برای اولین بار او را دیدم. الهام یک دختر زیبا و مانکن بود که 3 ماه قبل از من ازدواج کرده بود. وقتی برای اولین بار دیدمش داشتم دیوانه می شدم. با خودم گفتم تا حالا گجا بودی ؟ چرا من زودتر باهاش اشنا نشدم و ده ها سوال دیگر که از خودم پرسیدم . ولی دیگر کار از کار گذشته بود . من و الهام هر دو ازدواج کرده بودیم. من روزها به عشق الهام می سوختم و آرزو می کردم حداقل بتونم برای یک بار هم شده باهاش سکس داشته باشم. هروقت می رفتم خانه شون یا آنها میامدن خانه ما رو بروش می نشستم وساعت ها زیر چشمی نگاهش می کردم و لذت می بردم. البته فکر می کنم الهام هیچ وقت متوجه منظور نگاههای من نبوده و فقط لبخند می زد. دوست داشتم به جای عروسک توی تاقچه همیشه روبرویم بود ولی این خواسته غیر ممکن بود. البته خیلی مراقب بودم که همسرم و شوهر الهام متوجه نگاهای من نشوند چون خیلی برایم دردسر بود. در ضمن فراموش نکنم که بگم شوهر الهام یکی از اراذل و اوباش محله بود که می شد رد چند تا چاقو رو روی دستش دید. و خیلی وقت ها با دوستای اوباشش می رفت تفریح بیرون از خانه یا شهرهای دیگر و الهام بیچاره می بایست تنها تو خانه بماند یا برود خانه خواهرش.البته خیلی به الهام علاقه داشت و همیشه بعد از سفر شهرستان یا خارج کشور براش طلا می خرید. یک سال بعد از ازدواجم همسرم و الهام به تفاوت چند ماه هر دو حامله شدن. من صاحب یک دختر زیبا و با نمک شدم که الهام همیشه با حسرت نگاهش می کرد و بچه الهام سقط شد. در طول این 6 سال چند بار دیگر به کمک بهترین دکترها حامله شد ولی نتیجه بعد از یک ماه سقط جنین بود. دکترها گفته بودن مشکل از خود الهام هستش. من خیلی برای الهام مهربان دلم می سوخت چون تحمل غم و اندوه او را نداشتم. تا اینکه 3 ماه پیش سر شب شوهر الهام از شهرستان به من تلفن زد و گفت الهام جواب تلفن شو نمی دهد و خیلی نگران شده . از من خواهش کرد یک سر به خانه انها که یک خیابان پایین تر هستش بزنم و از حالش خبر دهم
من هم رفتم .بعد از 10 دقیقه معطلی الهام بالاخره در رو باز کرد. و گفت حمام بوده به همین علت متوجه تلفن شوهرش نشده . و از من تشکر کرد که امدم و پیگیر حالش شدم. و از من خواهش کر داخل خانه بیام و نیم ساعت صبر کنم تا پس از لباس پوشیدن او رو به خانه خواهرش که نزدیک خانه ما بود برسانم. وقتی وارد حال شدم الهام جلویم چای و شیرینی گذاشت و سپس خودش به اتاقش رفت تا آرایش کنه و لباس بپوشه. اکنون من با زنی که عاشقش بودم و تمیز و آ رایش کرده بودم تنها شده بودم. دیگر تحمل نداشتم. با خودم گفت حتی اگر شوهر اراذل و اوباشش جان من رو بگیره امشب باید کا رو یکسره کنم. به همین نیت به سمت اتاق الهام حرکت کردم. وقتی در رو باز کردم دیدم الهام داره موهای طلایش و سشوار می کنه وقتی من را دید با تعجب گفت اینجا چی می خواهم. آهسته رفتم کنارش نشستم دیدم خودشو جمع و جور کرد. شروع کرد م داستان علاقه خودم را تعریف کردن اول بهم اخم کرد ولی بعدا با لبخند همیشگی گفت :او هم به من مدتی علاقه پیدا کرده ول حاضر نیست تن به گناه بده چونکه یک زن مذهبی هستم. حالا دیگر هیچ راهی برایم باقی نمانده بود جزء تجاوز جنسی به یک زن شوهر دار. اول دستشو گرفتم چه نرم بود بلافاصله دستشو کشید. امد از اتاق بره بیرون که از پشت گرفتمش . شروع کرد به فریاد زدن و من هم شروع کردم به لب گرفتن و نوازش کردن قسمت های حساس بدنش. بعد از یک مدت دیدم آروم شد. می تونستم شهوت رو توی چشماش ببینم. بغلش کردم و روی تخت خوابندمش